الآن سالها از اولین روزی که دود ارغوانی همچون هیولایی بر آسمان شهر گسترده شد و همهچیز را نابود کرد میگذرد. بسیاری از آنهایی که از همان ابتدا شاهد ورود دود و خرابیهایی که به دنبالش به بار آمد بودند، مردهاند و خیلیشان هم آنقدر به تاریکی عادت کردهاند که دیگر مثل نسلهای بعدی که خاطرهای از آن روزها ندارند، فکر میکنند دنیا همیشه همینجور بوده است. در این میان، فقط پیرمردی هست که همه او را دیوانه میپندارند و به افکارش میخندند؛ اما او که روزی رانندهی شرکت اتوبوسرانی بود و خاطرهی اولین روزی را که سرش را به طرف آسمان بلند کرد و دود ارغوانی را دید، هنوز از یاد نبرده، هر روز صبح زود که از خانه خارج میشود، سرش را بلند میکند و جوری به آسمان نگاه میکند که انگار باور دارد بالاخره یک روز دود تمام میشود و او قادر خواهد بود دوباره رنگ آبی آسمان را ببیند.
کتاب بوسه بر دستان عزرائیل