روز تولد مامان است. امروز سی و هشت ساله می شود. از صبح دارد برف می بارد. برخورد برف به شیشه صدای خوشایندی ایجاد می کند. می خواهم بدون اینکه او خبر داشته باشد برایش یک جشن تولد دونفره بگیرم. خوشبختانه آقاجان رفته تهران سری به نسیم و نورا بزند و ما تنهاییم. با وجودی که ناپدری ام و دخترهایش با من بد رفتار نیستند، این جور وقت ها را که فقط خودم هستم و مامان، خیلی دوست دارم. از حیاط همسایه چند شاخه گل یخ چیده ام و گذاشته ام در گلدان وسط میز. چه عطری! آدم را دیوانه می کند. مامان حق دارد عاشق گل یخ باشد. به آشپزخانه می روم. در فر را باز می کنم. لازانیا آماده است. نگاهی به ساعت. می اندازم. بیست و دو دقیقه مانده به پنج. مامان تا نیم ساعت دیگر از راه می رسد. فر را خاموش می کنم و کمی لای پنجره آشپزخانه را باز می گذارم تا بوی لازانیا بیرون برود و عطر گل یخ بیشتر همه جا بپیچد. کیک نسکافه ای را از تو یخچال در می آورم و می گذارم کنار گلدان گل، سفره را هم دونفره می چینم و...