: توی تاکسی ترمینال سرش را تکیه می دهد به شیشه، چشم می دوزد به تنه قهوه ای تیره درخت های ردیف شده که از خیسی و نم، تنه هاشان تیره تر از همیشه است. با وجود بارانی که باریده باز هم عرق تن کلافه اش کرده. روشنایی تیرهای چراغ برق توی چاله چوله های کنار جاده، دایره هایی از آب نورانی درست کرده. هیچ وقت نتوانسته با شرجی هوا، لیچ لباس و نم این شهر شمالی حتی بعد بند آمدن باران کنار بیاید. خودش هم تعجب می کند. از این که چطور توانسته سال های جوانی را در این شهر همیشه دم کرده بگذراند و با آن کنار بیاید. بیخود نبود که پدر اول هر تابستان خانواده را کوچ می داد به ییلاق. از شمال فقط روزهای ییلاقی اش را دوست داشت. دنبال کردن سنجاقک و پروانه های خوردن یواشکی آلبالو بانمک زیر درخت و تعزیه رفتن تو میدان ده. یاد شیطنت های بچگی با فهیمه لبخندی گذرا روی لبش می آورد و می برد و...
کتاب مث الکل باید بزنیش