پیرمرد به تیرک بادبان تکیه داده و باد به سختی موهای تنگ و بلندش را به بازی گرفته بود. پاهای تکیده اش را با پاشنه هایی که خاک سرزمین های دور لابه لای ترک هایش سیمان شده بود. در آغوش می فشرد. پیراهن بلندی که شاید روزی سفید بوده، خیس از باران و تراوش امواج توفنده، به تنش چسبیده بود. هر تکان کشتی می توانست بدن رنجورش را طعمه ی موجی غرنده کند، اما باکی ش نبود؛ انگار اصلا آن جا سیر نمی کرد، چشمان ماتش به دوردست ها دوخته شده بود. ملاحان از ترس توفان، بی هدف به این سو و آن سو می دویدند و از شدت وحشت به زبان های غریب - بی اهمیت به این که کسی می فهمد یا نه. با خود و دیگران حرف می زدند. بعضی نیز زانو زده بر کف خیس عرشه، چشم برآسمان، خم و راست می شدند و وردهای عجیب می خواندند. کسی به فریادهای خشمگین ناخدا وقعی نمی گذاشت، در چند قدمی مرگ، کسی را با ناخدا کاری نیست. حالا دیگر کار با خدا بود و بس. هنگام باران های موسمی هنوز نرسیده بود و کسی در آن فصل پیش بینی توفان نمی کرد، اما مثل اجل معلق نازل شده بود. ملاحان خوب می دانستند که در این دریای دیوانه، کسی از این گونه توفان های ناگهانی جان سالم به در نخواهد برد. مطمئن بودند طولی نخواهد کشید که همگی طعمه ی امواج سیاه آدم خوار خواهند شد. پیرمرد اما اصلا نمی ترسید. می دانست اگر کشتی در سیاہ ترین عمق اقیانوس هم به گل بنشیند، او یک نفر نخواهد مرد. ماهی یونس او را دوباره برخاک نفرین شده تف می کرد تا کشد آنچه باید یکشد. مرگ برایش خاصی بود، اما قرار نبود او خلاص شود. شاید هم اصلا مرده بود و این سفینه داشت او را به سوی بارگاهی می برد که عمری در طلب خاک بوسی اش شرق و غرب را پرسه زده بود. آیا او را نزد کسی می بردند که روزی توهم قربت وی، از این پیر درهم شکسته هیولایی ساخته بود و باز در غوغای نفس کش های مستانه و پرغرور راه را به سوی او باخته بود؟ ببین آن قلندر تیغ کش را چه زار زار می برند. اگر کسی را یارای نگریستن به چشمان عجیب او می بود، التماس را در آن می دید. التماس به باد که تندتر و تندتر بوزد و او را هرچه دورتر و دورتر ببرد.
تو کتاب ملت عشق،کیمیا به شمس دل میبنده،شمش هم با اینکه کیمیا زنشه لمسش نمیکنه،تو کتاب کیمیا خاتون همچی برعکس شده..
خیلی قشنگ بود، قلم نویسنده آنچنان زیبا بود که داستان رو دوچندان جذاب میکرد...ممنون از سعیده قدس عزیز♥️
مگه شمس به کیمیا بی محل نبود که این رفتار شمس باعث مریضی و مرگ کیمیا میشه؟ چرا هی داستانو تغییر میدین؟
روایتهای متفاوتی وجود داره توی روایتی که بنده دیدم شمس و کیمیا به شدت عاشق و دلباخته همدیگر بودن و علت مرگ کیمیا بیماری بود.
بی نظیر بود واقعا کتاب قشنگی بود
شمس و مولانا از نگاهی دیگر
متاسفانه پدر مولانا و شمس ر ادر آورده در کتاب کیمیا خاتون و از آنها چهره ایی همچون خودش به نمایش گذاشته است
بسیار جذاب و خواندنی