چشمان سرگیکوچولو برقی زد. لبهایش را تر کرد و گفت: «بیا اینطور شروع کنیم. امروز تو سرگی سیرایشکین میشوی، من هم الکترونیک.» سرگی جفتش را نزدیک آینه برد و گفت: «نگاه کن، این من و توییم. سمت چپ منم و سمت راست تو. حالا جایمان را عوض میکنیم. با دقت نگاه کن. هیچچیز تغییر نکرد! حالا دست راست تویی، دست چپ هم من. اینطور نیست؟» الکترونیک گفتۀ سرگی را تأیید کرد و گفت: «همینطور است. امروز من سرگی سیرایشکین هستم.»