باغ، باغ سیب بود. تابستان و زمستان نداشت، همیشه خدا سیب میداد؛ گاهی کم گاهی خیلی زیاد. آن طرف باغ آقا رحمان هیزم میسوزاند و ذغال آماده میکرد که زمستان بفروشد. بوی سیب با دود هیزم قاطی میشد و هوش از سر آدم میبرد. ای کاش آنهایی که در فرنگ پرفیوم درست میکنند میتوانستند مثل این بو را بسازند. برزخ لابد چنین بویی میدهد. از یک طرف نسیم بهشت بوی سیب میآورد و از طرف دیگر طوفان جهنم بوی هیزم سوخته. زندگی برزخی او بوی باروت و موسیقی میداد.
کتاب بندباز و دلقک ها