ناگهان موجود بزرگ سبزرنگی ظاهر شد و گفت: «چیزی به عنوان هیولا وجود ندارد؟ معلوم است که وجود دارد!» جک پرسید: «تو هیولای لخنس هستی؟» او خندید و گفت: «بله! میتوانی مرا نسی صدا کنی. حالا بگو ببینم چه چیزی شما را به اسکاتلند آورده است؟» سارا گفت: «ما برای تعطیلات به اینجا آمدهایم.» بسی آهی کشید و گفت: «شما خیلی خوششانس هستید. من هم عاشق رفتن به تعطیلات هستم.» سارا پیشنهاد داد: «تو هم میتوانی همراه ما بیای. دوست داری کجا بروی؟»