با تعارف های پی در پی آقا ابراهیم همه نشستند. پری اطراف خانه را نظاره کرد، مبلمان ساده و قشنگی که با سلیقه کنار هم چیده شده بود. سر تا سر پذیرایی پوشیده از موکت و یک قالی خیلی شیک وسط پهن بود. لوسترخیلی بانمک و کوچکی خود نمایی می کرد، به آباژور کنار دیوار نگاهی انداخت. نور خیره کننده ای داشت که او را مجذوب خوداش می کرد. خانه ای کوچکی بود اما چیدمان قشنگ و مرتبش، زیبایی اش را چند برابرکرده بود. سکوتی سنگین جمع را در بر گرفت، فقط صدای بچه ها که در اتاق خواب مشغول بازی بودند شنیده می شد. مهرداد سکوت را شکست گفت: - آقا ابراهیم اگر اجازه بدین بریم سر اصل مطلب؟ -بفرمایید آقا - اقا پوریای ما را که خودت بهتر می شناسی نیاز به معرفی نداره از همه چیز هم خبر داری، حالا این آقا را به دامادی خودت می پذیری؟ آقا ابراهیم دستی به ته ریش های خود کشید.