در شب خوف، نمی شود از شب خوف نوشت. در شب خوف، نباید از شب وف نوشت....خوف، آن پرنده ی سترگ ظلمانی که بال می گستراند و شهر شب را چنان ی افشرد که طنین فریادها و قهقه ها وفغان و حتی سکوت با همه مهابت و استیلاش از چاک چاک کپرها بیرون می زند و زیر سایه ی میشومش جای می گیرد. چنگال می نمایاند و سه مرتبه بانگ می زند: کس را یارای افروختن روشنایی نیست؟