- یک شب زین حمامه را کنار گذاشت. فکر کرد هیچ چیز نباید او را از حمامه جدا کند. از دامنه ی کوه پایین آمد، به گوشه ی دشت دور از خانه های روستا رسید. لباس های خود را درآورد، با دقت آن ها را تا کرد و زیر تنه ی درخت زیتونی گذاشت و بر پشت حمامه پرید. یک شب کامل راه رفتند، برای لحظه ای هم توقف نکردند. احساس کرد که اسب بال درآورده و در آسمان پرواز می کند رشته های سپیده دم به چشمش خورد. ولی تن خود را حس نمی کرد و آن را تشخیص نمی داد. گویا به رک گویی و پی چسبیده بودند. گویی از اول برای هم زاده شده بودند. درک کرد که حمامه به آن اندازه رسیده که تن او را بشناسد. انگاری جسد حمامه با پیکرش یکی شده. به تنه ی درخت جایی که لباسش را گذاشته بود برگشت. پایین آمد. لباسش را پوشید و وقتی که به سوی اسب رفت چیز غریب غیر قابل وصفی دید، حمامه تبدیل به اسب نر شده بود و...