چکش های پی در پی موج- و آینه های پاش پاش آب- چون خارپشتی- در مخمل خار- آسوده تر می خواید دریا- در همهمه موج- می بینمش- در جستجوی راهی به آینه ساحل را - هیولای هزار چشم یک آسمان خراش سمکوب می کند. دریا چمدانت را می بستی - اگر می دانستی- چه هیولاهایی- در راهند و...
چشمم به جسد مصطفی نجفی افتاد. نایلون روی صورتش بخار کرده بود. چشمانم را مالیدم و سرم را جلوتر بردم. رنگ پرید هاش شبیه می تها بود، ولی بخاری که روی نایلون صورتش نشسته بود ترغیبم کرد نایلون را پاره کنم. دستم را روی گونه اش فشردم. گرمای ملایمی داشت. تندی فریاد زدم و کمک طلبیدم. چند پرستار برقی خودشان را رساندند. این زنده است! بیایید ببینید! زنده است! مثل چوب به زمین میخکوب شده بودند و حرکتی نمی کردند تا اینکه دستیارم از راه رسید. چه می گویی کاکو! این مرد را که هفت هشت ساعت پیش شستیم! و جلو آمد و نبضت را گرفت...