ابتدای کوچهای تنگ و باریک، شیخ افغانی دستش را تکان داد سمت راست، و رد شد. نگاه کردی سینۀ دیوار. تابلوی نشانی را روی تکهای کاشی خواندی: «زقاق 57 محلة 206 حی الحویش» رفتی داخل کوچه، دو رفیقت هم کنارت. دانههای درشت عرق خیس کرده بود پیکرت را. صورتت را انگار شسته بودی. گرمای تابستان نجف، خرما را هم میپخت، چه برسد به تن آدمی! گرمای تن تو، بیشتر، عطر هیجانی بود که جانت انتظارش را میکشید؛ دیدار با مرادت. سمت راست کوچه، خانۀ آجری دوطبقه که مثل خیلی از خانههای نجف بالکن طبقۀ بالایش جلوتر بود، نگاهت را جلب کرد طرف خودش. در چوبی بود و نیمهباز. صدای تند و پیدرپی ضربان قلبت را میشنیدی... داخل شدی. پلهها را رفتی بالا. پلهها تو و دو رفیقت را کشاند توی خانۀ دیگری؛ خانۀ اندرونی آقای خمینی. شیخ غلامرضا رضوانی نشسته بود پشت یک میز کوچک، جلوی اتاق آقای خمینی. سلام کردی. محمد شجاعفرد و سیدابراهیم حسینی را نشان دادی و گفتی: «با دوستانم از قم...» حرفت را برید رضوانی. تند گفت: «چرا تأخیر کردید؟ چرا دیر آمدید؟ آقا منتظرتان است...»