این داستان، قصهی «یرحا»، یک دختر نوجوان یهودی، را روایت میکند که همراه با پدر و عموهایش وارد شهر مرو میشود. اما این کاروان تجاری، فقط یک کاروان معمولی نیست! یرحا خیلی زود میفهمد نقشهای خطرناک در کار است…
همه چیز آن عمارت بوی مرگ می داد. از طاق فروریخته اش گرفته تا بوی تعفنی که در فضا پیچیده بود و آن اجسام نامعلومی که روی زمین افتاده بودند. خواست برگردد که صدایی ناله کنان در فضاپیچید. صدا نامفهوم بود نمیدانست این صدا، صدای زوزه بادی است که درمیان سر سرا میپیچد یا صدای انسان یا حیوانی است.