سلام! من هومانم، یک آدم معمولی؛ اما ساکن یک شهر عجیب. شهری تاریک که در آن خورشید طلوع نمیکند، جایی که در آن چاهها صدای انسان را میخورند و هر گوشهاش یک نسناس ایستاده و با قیافۀ وحشتناکش مراقب ماست. من برای برگردان نور به شهرم عازم یک سفر خطرناکم. شاید خودت ندانی، اما قرار است تو در این سفر یکی از همراهان من باشی؛ ما باید با هم از دروازۀ خروج بگذریم؛ فقط یک مشکل وجود دارد! تا به حال هیچکس موفق نشده از این دروازه عبور کند، و اگر عبور کرده دیگر نتوانسته برگردد. به نظرت من و تو موفق میشویم؟
کتاب هومان