از حرفی که شنیدم جا خوردم. رو کردم به فرهاد و گفتم: «کاری به این کل انداختن هایتان ندارم، اما.. اینی که گفتی مسخره است فرهاد جان.» فرهاد با قیافه ای حق به جانب گفت: «اتفاقا درست ماجرا همینی است که گفتم. چیزی که یحیی دیروز گفت مسخره و چرت است نه حرف من.» و گفت: «کافی است یک کوچولو زحمت به انگشتان مبارکتان بدهید و کتاب های تاریخ مربوط به آن سال ها را ورق بزنید.» از حرفی که زد. چشم هایم از حیرت چهارتا شد. داشت حرف ها و ادعاهایش را ارجاع می داد به کتاب های تاریخ، یحیی هم مثل من، از آن همه اطمینانی که در لحن فرهاد بود. حیرت کرده بود و داشت ناباورانه نگاهش میکرد. فرهاد پرسید: «چرا اینجوری نگاهم میکنید؟ رو دست خوردید و فکر نمی کردید دروغ هایتان رو بشود؟»