روزی از روزها دختر انار دانه دانه که خیلی غمگین بود و احساس تنهایی می کرد پیش مادرش رفت و گفت: من که خواهر و برادر ندارم پس لااقل بگو چه طور می توانم دوست پیدا کنم و از این تنهایی در بیایم. مادر به دختر انار دانه دانه گفت: دوست تو در یکی از نارنج های درختی خوابیده و باید بروی آن را از درخت بچینی! اما حواست را جمع کن، نباید نارنج را با دست بچینی و فقط باید آن را با چوب بیندازی؛ اما کدام درخت، مادر دخترش را برای پیدا کردن درخت نارنج راهنمایی کرد؛ دختر از طریق نشانی هایی که مادر داده بود درخت را پیدا کرد. اما دید سه دیو پایین درخت نشسته و از نارنج ها محافظت می کنند تا کسی آن ها را نچیند. دختر که به شدت مصمم بود تا دوستش را پیدا کند، تصمیم گرفت هر طور شده به درخت نزدیک شود و راهی برای چیدن نارنج پیدا کند …