زیبا و جذاب.
داستان هیجان انگیز زنی لبنانی.
تأملی بر سالخوردگی، سیاست، ادبیات، تنهایی، اندوه و پایداری.
می شود گفت وقتی موهایم را آبی رنگ می کردم، فکرم جای دیگری بود، دو گیلاس شراب قرمز هم بی تأثیر نبود. بگذارید توضیح بدهم. در ابتدا باید این را در مورد من بدانید: من فقط یک آینه در خانه ام دارم، آن هم آینه ای کدر و چرک آلود. من در تمیزکاری وسواس به خرج می دهم و حتی شاید بتوان گفت آن را به حد افراط رسانده ام، سینک دستشویی از سفیدی برق می زند و شیرهای برنجی آن می درخشند - اما به ندرت یادم می ماند که آینه را تمیز کنم. فکر نکنم به مشورت با فروید یا یکی از چندین و چند دنباله روی او نیاز باشد تا متوجه شویم پای عقده ای در میان است.
پدرم اسمم را عالیه گذاشت، عالیه، برج عاج نشین، قرار گرفته در اوج. او عاشق این اسم بود، و بارها به من یادآوری می کردند که از آن بیشتر، عاشق من بود. من چیزی به یاد نمی آورم. وقتی هنوز خردسال بودم، کمی قبل از تولد دوسالگی ام، درگذشت. حتما مریضی ای داشت، چون قبل از این که مادرم را با فرزند دومی حامله کند، آن گونه که باید می کرد و از او انتظار می رفت، به خصوص به این علت که من مونث بودم و به عنوان فرزند اول به دنیا آمده بودم، از دنیا رفت.
مدت ها پیش خودم را غرق در هوسی کور به کلمات مکتوب کردم. ادبیات، جعبه ی شنی من است. در آن بازی می کنم، دژها و قلعه هایم را می سازم و زمان باشکوهی را می گذرانم.