ارنواز: اینک، این تو و شهری با مردمی بی سر، که نه زر سرگذارت تبه و نه تن نشستت برند. شهریاری به شهری که مردم ندارد، سرورا. و چه بادی و چه بادی و چه باد! باد بد، که ت پرچم فیروزی می جنباندت! شهرناز: و این ماران خوش خط و خال تو اند بر زمین، که جادوی تو بودند و تو بودند. ارنواز: ضحاک، پادشاهی بر سر مردم بی سر، با شاه سردار نمی توان. ...