ده سال از عمرم در ترس و وحشت گذشت. از چهار تا چهارده سالگی شروعش در اواخر دهه ی 1940 بود، همان موقع که من و بابا و مامان و برادر بزرگم،روبرتو دهکده کوچک و بی آب و علف آل رانچو بلانکو را در چند کیلومتری شمال گوئادالا خارا، خالیسکو، مکزیکو ترک کردیم و با این امید که از فقر و فلاکت نجات پیدا کنیم. راهی کالیفرنیا شدیم. یادم هست چقدر از این سر ذوق کرده بودم. با قطار درجه دو از گوئادالو خارا به سمت شمال و به مخیکالی رفتیم دوروز و دو شب در راه بودیم. وقتی به مرز آمریکا و مکزیک رسیدیم، بابا به مهاجرت ما را نبینند در تاریکی شب سوراخی زیر حصار سیم خاردار ایجاد کردیم و عین مار روی زمین خزیدیم و به آن طرف رفتیم.