دیگ بابا فقط برای خودش می جوشید. بابا فقط سراغ دسته گل ها نمی رفت. غنچه و شکوفه هم به تورش می خورد، دست رد به سینه شان نمی زد. بابا گلاب گیری راه می انداخت. به جای سر سگ توی دیگش گل ها بودند که می جوشیدند. شیره جانشان را که می گرفت، دست فرق می کرد. تمام این سال ها با کابوس آن شب زندگی کرده ام. با کابوس آنکه نکند حرف مامان درست از آب در بیاید که درآمد ولی آن قدر که فکر می کردم آوار نبود. میدانی، هیچ چیز به آن سختی نیست که آدم فکرش را می کند. بابا مثل همیشه، پشت میزگرد آشپزخانه نشسته بود. مامان گفت: «باهاش کاری هم کردی؟» سیما خواب بود. مثل همیشه. بیدار هم که می شد باز می خوابید. آن قدر می خوابید تا بابا برود. من صدایش را که می شنیدم، بلند می شدم ببینم چه خبر شده. آمدن بابا همیشه با یک دردسر بزرگ همراه بود. آن شب هم بابا آمده بود. مثل همیشه خونسرد. کلافه نبود و...