«سینماها اون موقع ها حال و هوای دیگه ای داشتن. بوی خاصی می دادن. بوی سینما می دادن. جلو سینما پولیدور واستاده بودم و به عکس بزرگ سر در سینما خیره شده بودم. دو تا آرتیس هفت تیر به دست کنار اسباشون تمام نامردا ر نشونه گرفته بودن. نامردا از ترسشون تو عکس نبودن. با یه ساندویچ کالباس و یه کانادا رفتم تو. فیلم که تموم شد، ساندویچ و نوشابه ام ر یادم رفته بود بخورم، همون طوری تو دستم بودن. آرتیساش رابرت رتفورت و پل نومن بودن. یارو اومد و گفت فیلم تموم شده، باید بری بیرون. نمی خواستم برم. می خواستم بازم بیان جلوم رو پرده آرتیس بازی در بیارن. باید دوباره بلیت می خریدم. پول نداشتم. ساندویچ و نوشابه ام ر دادم به یارو، گذاشت یه دور دیگه فیلم ببینم. تا فردا صبحش گشنه بودم.