شب های تابستان اغلب مهمان داشتیم. یکی می خواست ازدواج کند، آن یکی مشکل مالی داشت، یکی می خواست خانه بخرد. می آمدند و می نشستند روی همان تخت ها و از پدر و آقابزرگم مشورت می گرفتند. مادرم کاسه های بزرگ هندوانه را می داد به من و نغمه تا بگذاریم وسط تخت ها. مواظب بودیم پارچ های بلور آب و دیس های بزرگ میوه از دستمان نیفتد. شب هایی که مهمان داشتیم و تخت ها پر بود، ما بچه ها می چپیدیم توی اتاق. پنجره ها را باز و پنکهٔ سقفی را روشن می کردیم. پنجره هایمان، علاوه بر شیشه، دو تا در کوچک چوبی بدون شیشه داشت به نام نیم در. هرگاه هوا طوفانی می شد و باد و خاک هوا را پر می کرد، پنجره ها و نیم درها را می بستیم. آن وقت اتاق تاریک می شد. نصفه شب بود. حمید، که پنج سال از من کوچک تر بود، نق می زد که تشنه است. کوچک ترین دختر خانواده بودم و کارهای این چنینی همیشه به عهدهٔ من بود. پدرم جلوی در هر اتاق حبانهٔ خرمشهری گذاشته بود. حبانه یک کوزهٔ سفالی بزرگ است که ته آن باریک تر از تنه است و هر چه رو به بالا می رود گشادتر می شود. حبانه روی چهارپایه ای قرار داشت. یک چهارپایهٔ دیگر هم کنارش بود که ما بچه ها روی آن می ایستادیم تا بتوانیم از آن آب برداریم. روی چهارپایه ایستادم. کاسهٔ سفالی روی در چوبی حبانه را برداشتم. در حبانه را باز کردم. احساس کردم تشنه ام. به این طرف و آن طرف نگاه کردم و به جای اینکه با کاسهٔ سفالی آب در لیوان بریزم کاسه را در حبانه فروکردم و آبش را سرکشیدم. چه آب گوارایی! مثل آب چشمه و قنات خنک بود. یک دفعه صدای حمید درآمد: ــ آی ننین با کاسه آب مقلی. بذار به ساغل بگم.