داشتم از پله های بلند و بسیاری که از ایوان آغاز می شد و به حیاط ختم می شد، پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام خارج می زد. آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آن جا هم یک نفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می کشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بودم، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!» کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او بسیار راحت و خودمانی بودم. او از همه زن برادرهایم به من نزدیک تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسر ندیده!»
بعنوان کسی که اساسا تو یه فاز دیگه ست فکرشم نمیکردم که انقدرر بی تکلف و بدون جهت گیری صرفا داستان خودش رو روایت کنه.. عالی بود و مرسی که قیمهها رو نریخته بود تو ماستا
رسما ادم میمونه که چطور باید جواب این شهدا رو بدیم اون دنیا...
بهترین کتابیه که بیش از ده بار خوندم و با خوندنش گریه کردم واقعا چه زنان فداکاری داشتیم
دوست دارم بارها این کتاب رو بخونم خوندنش رو به همه توصیه میکنم
کتاب خیلی خوبی بود من بااین که نه سالمه ولی خیلی از کتابش لذت بردم
کتاب خیلی زیبایی بود و در عین حال غمگین
عالی بود من خیلی دوست داشتم 3و4 بار خوندم
واقعا کتاب فوق العاده ای هست ولی اگه راستشئ بخواین من دلم نمیخواست صمد شهید بشه ولی همه شیرینی داستان به همینه