رفیقی داشتم که می گفت: «اینجا جزیرۀ مجنون جای دیوانه هاست. دیوانه هایی که عاشقاند. عاشقانی که می خواهند از راه میانبر به خدا برسند.» تابستان سال ۱۳۶۵ بود و من با این رفیق راه، راه را گم کرده بودم. کجا؟ در جزیرۀ مجنون؛ وقتی که از خط برمی گشتیم. همان دمدمای صبح. گرما بالای سی درجه بود و رطوبت هوا بالای هفتاد درصد و ما برای رهایی از گرما و شرجی، بالاپوشمان، فقط یک زیرپیراهن سفید و خیس بود. آنجا، کسی را دیدم که کلاه پشمی زمستانی را تا پایین ابرو پایین کشیده و کنار نیزارها دراز به دراز خوابیده بود. نگاه عاقل اندر سفیهی به او کردم و به رفیقم گفتم: «راست گفتی که مجنون جای دیوانه هاست.»
کتاب چندان خوبی نیست و سبک داستانی کتاب بسیار ضعیف است .
کتاب فوق العاده زیبا و پر کششی است.
اگر به خاطرات جنگ و ادبیات دفاع مقدس علاقه مند هستید به شدت توصیه میشود.
عالیه این کتاب