حرف که می زدم، خمپاره ها سوت می کشیدند و روی آب نزدیک کمین فرود می آمدند؛ ولی برای روحیه دادن به نیروها، چاره ای جز این ندیدم که ایستاده حرف بزنم. کم کم ترس بچه ها ریخت. من هم کنار آب نشستم و گل پاهایم را شستم. آب، خوردنی نبود. بوی گند و تعفن آب حال آدم را به هم می زد؛ ولی بچه ها قمقمه هایشان را با طناب داخل همان آب می انداختند تا پر شود. یکی از بسیجی ها یک قمقمه آب به من داد. تشنه بودم؛ اما نخوردم. بسیجی گفت: «حاجی نگران نباش. آب جزیره نیست، از تانکر آب پر کرده ام و تا حالا نخورده ام.» هرچه تعارف کرد، آب نخوردم. وقتی از خط برمی گشتم، گفتم: «خدایا سخت است کنار این همه آب، و بی آبی و تشنگی.»