برای آخرین دیدار به بیمارستان رفتیم. "منصور" روی تخت آرام خوابیده بود. در چهره اش چیزی دیده نمی شد، جز آرامشی که حسرت مان را بیشتر می کرد. اوسطی دیرتر از ما وارد گروه دستمال سرخ ها شد و زودتر از ما برات شهادت را گرفت. "اصغر وصالی"، دستمال سرخ را از پیشانی منصور باز کرد و به گردنش بست. شاهرگ منصور تند تند می زد یا چشم های من این طور می دید که دستمال دور گردنش بی قراری می کند و سرخ و سرخ تر می شود.