در ماشین را باز کردم و بالا رفتم، تمام صندلی ها را برداشته و مجروحین کف اتوبوس نشسته بودند. هنوز لباس منطقه را به تن داشتند روی هر کدام یک پتو انداخته بودند که سرما نخورند. تمام تنشان تاول شده و صورت هایشان باد کرده بود، طوری که چشمشان جایی را نمی دید. هیچ کدام از آن ها بالای سی سال سن نداشتند. دست اولین نفر را که گرفتم تا پیاده اش کنم، با صدای خفه و گرفته ای، که به زحمت شنیده می شد، گفت: «دست مرا نگیرید.»گفتم: «باشد من گوشه این پتو را می گیرم. شما هم گوشه پتوهای همدیگر را بگیرید و آهسته پشت سرهم بیایید.
من هفت تا کتتب انتخاب کردم شمت چرا جواب نمیدید