صدای عراقی ها نزدیک شده بود . آنها تیراندازی کنان جلومی آمدند . سرم را آهسته بالا بردم ؛ به طرف من می آمدند و بین راه بچه ها را تیر خلاص می زدند. خیلی نزدیک شده بودند. با یک رگبارف چند نفرشان را به درک فرستادم . دوباره اطرافم را انفجار نارنجک و گلوله فرا گرفت . عراقی ها پی در پی آرپی جی و گلوله شلیک می کردند تا از کشته شدن من اطمینان پیدا کنند . باز آتش آنها قطع شد .دیگر احتمال زنده ماندن کسی را نمی دادند...