طوری که مرا نبینند، رفتم پشت سر آن نظامی دشمن و تعقیبشان کردم. هر آن ممکن بود سر برگردانند و مرا ببینند. مرگ را با چشمان خودم می دیدم. مسافتی حدود هفتصد متر رفتند تا به سنگر اجتماعی رسیدند. سنگرها همه از بتن بودند. رفتم نزدیک سنگر اجتماعی و جایی خودم را پنهان کردم. حدود ده، پانزده دقیقه ای گذشت. یک دفعه شنیدم سنگ ریزه ای کنارم افتاد. فهمیدم بچه های خودمان هستند که کارشان را با موفقیت انجام داده اند.