به اصرار عزیز و به خاطر دل بچه ها که می خواستند یکی دو روز دیگر بمانند ، از باجه تلفن کنار میدان به مامان زنگ زد و چند روزی همان جا ماندنی شد . وحید را جای همیشگی اش پیدا کرد . توی زمین آسفالت پایین مدرسه شجری و در حال فوتبال بازی کردن . همدیگر را را بغل کردند و به دقیقه نکشید که محسن هم وارد بازی شد و هنوز چند باری پا به توپ نشده بود که متوجه اختراع جدیدشان شد.
این کتاب را همه باید بخوانند تا بفهمند محسن وزوایی یک آدم معمولی بود مثل همهی ما ، یک آدم معمولی که نسبت به حوادث اطرافش بی تفاوت نبود نوع دوستی و وطن پرستی اش آن قدری بود که بگردد گرههای کور را پیدا کند و به هر دری بزند تا گره باز شود شده با دست و پنجه نشد با جان . محسنهای تاریخ را نباید فراموش کرد باید شناخت و شناساند .