نمی توانم گفت/
با تو این راز نمی توانم گفت/
ـ در کجای دشت نسیمی نیست/
که زلف را پریشان کند ـ/
آرام!/
آرام!/
از کوه اگر می گویی/
آرام تر بگوی!/
بار گریه ای بر شانه دارم!/
برکه ای که شب از آن آغاز می شود/
ماهی اندوهگین می گردد/
و رشد شبانه ی علف/
پوزه اسب را مرتعش می کند/
آرام!/
آرام!/
از دشت اگر می گویی/
گیاهی که در برابر چشم من قد می کشد/
در کدامین ذهن است/
به جز گوسفندی که/
اینک! پیشاپیش گله می آید/
آه! می دانم/
اندوه خویشتن رامن/
صیقل نداده ام!/
!بتاب ؛ رویای من/
،به گیاه و بر سنگ/
.که، اینک! معراج تو را آراسته ام من
/
گرگی که تا سپیده دمان بر آستانه ی ده می ماند/
!بوی فراوانی را در مشام دارد/
صبحی اگر هست/
بگذار با حضور آخرین ستاره/
در تلاوتی دیگرگونه آغاز شود/
ستاره ها از حلقوم خروس/
تاراج می شود/
!تا من از تو بپرسم/
!اکنون، ای سرگردان/
در کدام ساعت از شبیم؟/
انبوهی جنگل است که پلک مرا/
بر یال اسب می خواباند/
و ستاره ای غیبت می کند/
تا سپیده دمان را به من بازنماید./
میراث گریه، آه/
در قوم من/
سینه به سینه بود
روز؛ آه/
سیاه ابران را بفروز/
اکنون که گشت ها خواهم زد/
خندان نیزه ها که به دل دارم/
اینجا که غول ابرهایم می پویند/
اینجا که غول ابرهایم می گویند/
: او را به خنده ها زادیم/
اینجا/
بر این ستاره که می سوزم/
تا دیدگان مغاکان را/
با دیدگانم بفروزم
/
آه روز/
سیاه ابران را بفروز