مثنوی معنوی مولوی بی شک بزرگترین اثر عرفانی فارسی است و از قرن هفتم تا کنون محل بحث و جدال ادیبان و عارفان ایرانی و غیرایرانی بوده و سال هاست که شهرت این اثر از محافل خواص بیرون رفته و خوانندگان عامه نیز به آن روی آورده اند. جنبه های متفاوت این اثر باعث شده که هر کس در آینه ی آن خود را ببیند اما در این میان مشکلاتی وجود دارد که خوانندگان غیرمتخصص را با معضلاتی روبرو می کند، شیوه داستان گویی مولانا که می توان آن را متاثر از داستان گویی هندی دانست خط داستانی را رها می کند و با نقل داستان های گوناگون در دل هم در یک بستر، چندین داستان را که با خطی فرضی به هم وابسته اند، طرح می کند. گاهی سررشته داستان اصلی را رها می کند و بعدها داستانی دیگر آن را تداعی می کند و مولانا بار دیگر به آن برمی گردد. این رها کردن سررشته و پرش های پی در پی در داستان هایی نظیر آنچه در کلیله و دمنه آمده، شاید مخل درک داستان نباشد، اما اگر علاوه بر این پرش ها وعظ های گوناگون مولانا را در این میان در نظر بگیریم بی شک در فهم داستان مانع ایجاد می کند .