دست ها درهم زده، تنی چون سیم سفید، و رویی چو صد هزار نگار. و همه خلق به درد می گریستند. خودی روی پوش اهنی بیاوردند عمدة تنگ روی و سرش را نپوشیدی، و آواز دادند که سر و رویش را بیوش تباه نشود، که سرش را به بغداد خواهیم فرستاد نزدیک خلیفه. و حسنک را همچنان می داشتند، و او لب می جنبانید و چیزی می خواند، تا خردی فراخت تر آوردند. و در این میان احمد جامه دار بیامد سوار، و روی به حسنک پیغامی گفت که خداوند سلطان می گوید: «این آرزوی توست که خواسته بودی، و گفته که «چون تو پادشاه شوی، ما را بردار کن.» ما بر تو رحمت خواستیم کرد، اما امیرالمومنین نبشته است که تو قرمطی شده ای، و به فرمان او بر دار می کنند.» حسنک البته هیچ پاسخ نداد. پس از آن، خود فراخ تر که آورده بودند، سر و روی او را بدان بپوشانیدند. پس، آواز دادند او را که بدو، دم نزد و از ایشان نیندیشید. هر کس گفتند: «شرم ندارید مرد را که می بکشید به دو، به دار برید؟» و خواست که شوری بزرگ به پای شود، سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند، بر مرکبی که هرگز ننشسته بود بنشاندند، و جلادش استوار ببست و رسن ها فرود آورد. و آواز دادند که سنگ دهید. هیچ کس دست به سنگ نمی کرد، و همه زار زار می گریستند خاصه نشابوریان.