خانه ی آقابالاخان. بر سکویی در پیش صحنه، دارهای قالی نیم بافته قرار دارد با گلوله های رنگارنگ نخ که از آن ها آویخته. یک سو زرّینه دختر جوان پای دار قالی به کار بافتن است و سوی دیگر صنم نسا نامادری اش مشغول بافتن قالی دیگر. زرّینه دست می کشد. زرّینه: شب انگار دیگه از دم سحر شروع می شه. بیرون باز زمستون رسیده صنم نسا؟ صنم نسا:تازه یه پنجاه و یه پنجه از عید نوروز رفته دختر. هنوز داریم تا یلدای زمستون. الآنم جخ دم غروبه اول گرگ و میش. زرّینه: سهو نکرده ی؟ چه قدر از دسته گذشته؟ صنم نسا:هنوز نگذشته دختر. تو شاه نشین تا هم الآن آفتاب پشت ارسی ها خاکه طلا پاشیده بود، عین گیسای تو. زرّینه: پس چشام صنم نساجان! چرا سبز و قرمز و لاجورد این قالی به چشام سیا می آد؟ صنم نسا:یه دقه دست بکش. اگه آقاجانت می ذاشت دارها رو جای نورگیر علم کنیم بهتر بود. زرّینه: اگه آقاجانم می ذاشت نصف روز دست به دار و نخ و کرک و شونه نزنیم، از اونم بهتر بود! صنم نسا:دست به دلم می ذاری زرّینه جان! خیالت اگه خان باباجانم خبر داشت این رقم دختر به کنیزی می ده، منو به آقاجانت می داد؟ وقتی قوز می کنی پای دار، سوز چشم و گزگز سر انگشت یه طرف، آی از این نیزه که انگار به کتْ کول آدم فرو می ره به امانم! دو سال پیش که پا به خونه ش گذاشتم، غریبه می دید حیرون می شد که میون من و تو، کدوم دختره، کدوم زن بابا. حالا یه نگاه به من بکن! چین دامنم دوتا نشد، جهنّم! یه جفت چین هم افتاد زیر چشام! زرّینه: چه ساده بودم من، که می گفتم باکت نباشه زرّینه اگه دلت تو خونه گرفته. آقاجان عارشه با تو پا از خونه بیرون بذاره، به کس دیگه م که اعتبار نیس؛ ولی بذار پای زن بابا به خونه برسه، جفت تون جور می شه با هم می رین درشکه سواری و هواخوری، سر پل! با هم می رین سفره و سمنوپزون!