ناخدا هرچند دقیقه یک بار از غفلت نقابدارها استفاده میکرد و بلند میشد سرک میکشید و دور و بر را نگاه میکرد و به بقیه می گفت: «فعلا همی دو نفرن!» و با ایما و اشاره به افراد دور و برش فرمان می داد. در فرصتی، دو نفر از افراد سر خوردند و به انبار زیر عرشه رفتند. کامران هم همه ی وجودش گوش و هوش شده بود که اگر چیزی غیر عادی دید، ناخدا را خبر کند. دو نفری که به زیر عرشه رفته بودند، با مقداری طناب و دو چوب دستی بالا آمدند.
داستان ها نقشی مهم و حیاتی در رشد و پیشرفت کودکان دارند. کتاب هایی که می خوانند و شخصیت هایی که از طریق ادبیات با آن ها آشنا می شوند، می توانند به دوستانشان تبدیل شوند.