بابک جوان شانزده ساله ای بود که با مادرش در قریه بلال آباد زندگی و از راه چوپانی و گله بانی امرار معاش می کرد.
پدرش را در کودکی از دست داده و مادرش با رختشویی برای مردم او را بزرگ کرده بود و بابک که کودک باهوشی بود از دهسالگی کوشیده بود یار و مددکار مادر باشد.
در آن شب طوفانی که جاویدان برای بیتوته به خانه محقر آنها آمده بود، مادر بابک حتی نان خشکی هم نداشت که جلوی مهمانش بگذارد. فقط توانست آتشی روشن کند تا جاویدان و همراهانش بتوانند دست و پایشان را گرم کنند و بابک ستوران جاویدان را به اصطبل خالی و متروکی
که در گوشه حیاط داشتند برد و به تیمار آنها پرداخت.
جاویدان بابک را صدا کرد و پولی به او داد تا غذا و نانی برای ایشان فراهم کند و چون شام خوردند او را کنارخود نشاند و به گفتگو با او پرداخت.
جاویدان خیلی زود آثار هوش و زرنگی را در سیمای بابک تشخیص داد و دید با آنکه کمی لکنت زبان دارد ولی خیلی خوب حرف می زند و سخنان جاویدان را که سرشار از احساسات میهنی بود به خوبی درک می کند.
چشمان درشت و سیاهش را که نگرانی و اضطرابی ناشناخته در عمق آنها موج می زد به شعله های رنگارنگ و رقصان آتش دوخته بود و فکر می کرد.
جاویدان شوهرش دو هفته پیش دو هزار رأس از گوسفندان خود و یارانش را برای فروش به زنجان برده بود. او همه ساله در این موقع سال به چنین مسافرتی می رفت و بانو از پنج سال پیش که همسری جاویدان را پذیرفته بود هرگز به خاطر نداشت که سفر جاویدان بیش از سیزده یا چهارده روز طول بکشد.
به یاد عروسی باشکوه و پرسر و صدای خود افتاد. پنج سال پیش، پدرش او را که دختر چهارده ساله ای بیش نبود؛ به جاویدان که مرد چهل ساله ای بود شوهر داد ولی بانو نه تنها از این وصلت ناراضی نبود بلکه جاویدان را به حد پرستش دوست داشت.
جاویدان مرد پخته و فهمیده ای بود که به میهن خود ایران صمیمانه عشق می ورزید و نسبت به دشمنانی که اینک ایران را تحت تسلط جابرانه خود داشتند، عداوت و کینه عمیقی داشت.
او خداوندگار قریه «بذ» و عاشق تجدید عظمت و استقلال ایران بود…