آپارتمان بوی او را می دهد. راه پله، پارکینگ، هرجا را نگاه می کنم او را می بینم. گفت «مراقب خودتان باشید» و خداحافظی کرد. بعد از رفتنش، قلبم مدام پرپر می شود. شب ها کابوس می بینم و وقتی بیدار می شوم صدای نفس هاش را می شنوم و از خودم خجالت می کشم. کاش یکی پیدا بشود و مرا از خواب چندساله بیدار کند و وادارم کند به جنگیدن، جنگیدن با هرچیزی که احساس کنم خون توی رگ هام را دارد منجمد می کند. قبل از این اتفاق خواب دیده بودم، قبل از این که به این خانه بیاییم. دلم می خواست خوابم تعبیر داشته باشد و برای امیر تعریفش کنم. اما تا آمدم بگویم، دلم ریخت و همه اش را نگه داشتم توی دلم. فقط توانستم منتظر بمانم، منتظر معجزه ای شاید!
هیچ معجزه ای در کار نیست. بدبختی مثل آوار می ریزد توی دامن آدم. خیلی وقت است که شب ها توی خواب پلک چشمم می پرد و بیدار می شوم و تا صبح مثل مردۀ متحرک توی هال راه می روم؛ مخصوصا بعد از دیدن این خواب. جایی روشن بودم. مامان با پیراهنی از نقش شکوفۀ پرتقال کنارم نشسته بود و داشت قرص های کوچک نان را روی هم می انباشت. دست بردم یکی شان را بردارم. گفت «نمی شود از این ها خورد. این قرص نان ها حرام است.» بعد دست کشید روی برآمدگی شکمم و گفت «داری مادر می شوی.» خندید و من از حرفش چنان خوشحال شدم که همان جا از خدا خواستم نگذارد این شادی از دستم برود و از خواب پریدم و بعد همه جا تاریکی شد و چشم هام جز سیاهی هیچ چیز ندید. بیدار که شدم، دیگر تا صبح خوابم نبرد و تمام شب به این فکر کردم که روزم را از کجا شروع کنم؟ چطور خیال دیشب را از ذهنم پاک کنم؟