قدم هام را با تردید برداشتم. رفتم بالا. پنجرۀ هال باز بود. آفتاب از روبه رو تابیده بود توی صورتم. توران خانم ایستاده بود جلوی پنجره، ضد نور؛ و چهرۀ تاریک و خسته اش به گرفتگی فضای خانه شان اضافه کرده بود، نفهمیدم گریه می کرد با چهره اش حالتی از گریه داشت. با دست اشاره کرد سمت اتاق مریم. رفتم جلوتر. در اتاق را باز کردم. شاید باور نکنی تانا، انگار بمبی افتاده باشد توش، یا زلزله ای چیزی که فقط اتاق مریم را آوار کرده باشد. تمام کتاب ها و لباس ها و وسایلش پخش زمین بود. کمد و کتابخانه اش هم یک بری افتاده بود کناری. برگ های گل بنفشه آفریقایی اش قهوه ای و خشک شده بود. خودش هم مرده بود انگار. جای پوسترهای شاملو، هدایت و فروغ، سه تا مستطیل سفید مانده بود روی دیوار. هر جای خانه را که نگاه می کردم، مریم را می دیدم که هنوز از کودکی اش درنیامده. انگار ایستاده بود گوشه اتاق و عروسک ها و کتاب هاش را توی طبقه کمدش جابه جا می کرد. مثل سربازهای شکست خورده، وسایلش افتاده بودند روی زمین. هیچ چیز نمی تواند مریم را از یادم ببرد؛ و نه هیچ خنده ای لبخندش را؛ و نه هیچ کلمه ای حرف هایش را. توران خانم گفت «فقط آن سه تا پوستر را با خودش برده. با یک ساک دستی کوچک.» حتی چمدان هاش مانده بود گوشه خانه. گفته بود «نمی خواهم وقتی رفتم هیچ چیز مرا یاد این جا بیندازد.»