ایرج (لبه ی تخت می نشیند.) دیگه خسته شده م… از حال و روز زمانه، از ناامیدی، نگرانی، اضطراب. از این جور احساسات.
میچکا در این جور احساسات تنها نیستی!
ایرج می دونی… بعضی وقتا… احساس می کنم… احساس می کنم که توی یه بیابون پرت افتاده سنگ ریزه یی هستم لابلای بقیه ی سنگ ریزه ها، و بعضی وقتا احساس می کنم سنگ ریزه یی هستم جدا افتاده از بقیه ی سنگ ریزه ها؛ تنهاترین سنگ ریزه ی بیابون! احساس می کنم که-
میچکا این جور احساسات می تونه-
ایرج وای… که اگر تو در کنارم نبودی…! تو. فقط تو.
میچکا (در کنار ایرج می نشیند.) این جور احساسات می تونه آدم رو… (کمی فکر می کند.) ببین… اصلا چه طوره که احساس رو به کلی بذاریم کنار. به ما چه که گفتن باید بچه های همسایه مون رو مثه خواهر و برادر خود بدونیم و در غم و شادی شون شریک باشیم. به ما چه…! اگه به این حرفا گوش بدیم کارمون به جایی می رسه که دیگه مردم اون ور دنیا رو هم همسایه فرض می کنیم. می گیم اگه همسایه نیستیم هم سیاره که هستیم! اون وقت دچار احساساتی می شیم که زندگی مون رو تلخ می کنه. زهرمار می کنه. این حرفا یعنی چی؟ (می ایستد.) بیا… بیا ما هم بی خیال بشیم. (دست می زند و دور خود می چرخد.) شاد بشیم. بی غم و غصه بشیم. (خم می شود و به چشمان ایرج خیره می شود.) دیگه احساس، بی احساس. موافقی؟
ایرج هرچی تو بگی قبوله. دارم یواش یواش احساس بی احساس شدن می کنم.
میچکا تموم شد… تموم! (هیجان زده برای تماشاگران دست تکان می دهد.) احساسات بای بای… احساسات بای… بای…
ایرج منم احساسات بای بای.
میچکا آخی… راحت شدیم.
ایرج آره… چه خوبه! حالا می تونم بگم که از شر اون همه فکر و خیال و احساس خلاص شدم! دیگه هیچ… هیچ گونه احساسی ندارم. ندارم.