کشیش ماشینش را جلوی کلیسا همان جای همیشگی در فرورفتگی حاشیه خیابان پارک کرد. ساعت یازده صبح بود؛ هوا ابری بود و سوز شدید هوا خبر از بارش زودهنگام برف می داد. کشیش با قدم های آهسته به طرف در ورودی کلیسا حرکت کرد. هنوز گرمای ماشین زیر پوستش بود و اجازه نمی داد که او در مسیر کوتاه ماشین تا کلیسا سرما را حس کند و مجبور شود شال گردن سبزی را که ایرینا روی شانه اش انداخته بود، تا بالای گردن و بناگوش بالا بکشد. مقابل در کلیسا دو زن میانسال ایستاده بودند و با پالتوهای مشکی و روسری های بافته شده از کاموای کلفت. هر دو با هم سلام کردند. کشیش کلید را به دست گرفته بود و پیش از آنکه در را باز کند، به زن ها نگاه کرد و گفت: برای دعا که نیومدید این وقت صبح؟ یکی از زن ها که نوک بینی اش از سرما سرخ شده بود، گفت: ما برای اعتراف اومدیم پدر. کشیش در را باز کرد. کلید را در جیبش گذاشت و درحالی که دستگیره را به طرف پایین فشار می داد گفت: خدا رحم کند دخترانم؛ این چه گناهی است که نتوانستید تا غروب صبر کنید؟ بعد لبخند زد و در را باز کرد و گفت: بیاید داخل دخترها. کشیش درحالی که به سمت محراب می رفت، دکمه های پالتویش را باز کرد؛ اما وقتی چشمش به محراب افتاد، ایستاد. خیره به محراب نگاه کرد؛ همه چیز بهم ریخته بود. تریبون سخنرانی واژگون شده و چهار شمعدانی پایه دار برنجی روی زمین افتاده بود.
خیلی عالی من دوستشدا
کتاب بی نظریه من خوندمش ارتباط قوی داره خیلی خیلی پیشنهاد میکنم 🥹
من خوندمش خیلی خوبه
داستان عالی بود من کتابش رو دارم
من گفتم خلاصه اما اصلاً خلاصه نبود 😡😠😡😠😡
سلام رمان ناقوص هابه صدادرمی آیند چندصفحه یاقسمته؟.
سلام ۱۳۴ صفحه این رمان خلاصه شده رمان قدیس از همین نویسنده هست
۱۳۵ صفحه
حتما پیشنهاد میکنم رمان بسیار عالی و کوتاه،دلنشین همچنین تو دل داستان به معرفی کتابهای دیگه میپردازد کلا خیلی خوبه