پیامبر سرش را بالا می آورد. می گوید:«بخشیدمت.» به پیامبر نگاه می کنم، به چشمان مهربانش، دلم می خواهد بلند شوم در آغوشم بفشارمش. بگویم تو واقعا رحمتی، تو واقعا مهربان ترین آدمی. بی اختیار اشک هایم می غلتند روی گونه هایم. به زید نگاه می کنم. حال او هم با حال من فرقی ندارد. به بقیه نگاه می کنم. همه حیران دل مهربان پیامبر شده اند. به وحشی می گوید بخشیدمت، فقط دیگر جلوی من نیا، برو! دست زید را رها می کنم. هر دو خیره می مانیم به وحشی که آرام آرام دور می شود.