همانطور که خودش را زیر پتو قایم کرده بود، صدای قدمهای کسی را از داخل خانه شنید. کسی حرکت میکرد و راه میرفت. چطوری آمده بود تو، نمیدانست. کاری جز قایم شدن زیر پتو و لرزیدن، از دستش بر نمیآمد. گوش ها تیزتر از هر وقت دیگری شده بودند و هر حرکت کوچک و صدای ریزی را می توانستد تشخیص دهند. پاها طول و عرض خانه را میرفتند. گاهی مکثی میکردند و باز به حرکت میافتادند. از شدت لرزش او، هفو هم بالا پایین میشد و لابد در دنیای حیوانی خودش،
چه اتفاقی افتاده بود؟ مرد مخوف سیاه پوش به دنبال او وارد خانه شده بود؟ فهمید که تمام اپ و خرید معجون، همه و همه حقهای بوده تا به این وسیله، آدمهای فضول و ساده لوحی مثل او را شناسایی و پیدا و بعد نقشههای پلیدشان را اجرا کنند. قبلا چیزهایی در مورد این جور فریبها خوانده بود.
از اینکه این طور راحت گول اپ مضحکی را خورده، از خودش لجش گرفت. چرا چنین شده بود؟
فکرکرد تمام بدبختیها پس از مریضی مادر شروع شده. از آن به بعد، هیچ روی خوشی ندیده بود، هر چه بود و هرچه پیش میآمد، بدبیاری بود و بدبیاری.
خدایا آن مرد ترسناک کی بود؟ چرا آمده بود توی خانه؟ چطوری آمده بود؟ دزد بود؟
بعد از آن همه افکار وحشتناکی که خفهاش میکردند، سعی کرد کمی خودش را دل داری بدهد تا بتواند جرئت کند و پایش را بگذارد بیرون از اتاق و با واقعیت رو در رو شود. فکر کرد اینها چیزی نیستند جز یک مشت خیال.