بهار بود و آواز پرنده ها لابه لای درختان شهر ناصره پیچیده بود. چشمه ای با آب زلال، زیر درخت کهنسال چناری قرار داشت. «حنا» کوزه اش را پر از آب کرد. بازی آفتاب و سایه روی آب، دیدنی بود. صدای پرنده ها نگاهش را به شاخه های سبز درخت کشید. پرنده ای را دید که به جوجه اش آب و غذا می داد. نوکش را به نوک مادرش گذاشته بود و پی در پی آن را تکان می داد. جوجه جیک جیک می کرد و بال بال می زد. حنا دلش شکست. آرزو کرد «ای کاش نوزادی داشتم و او را در آغوش می گرفتم» سال ها بود که او و همسرش «عمران» منتظر نوزادی بودند. قطره اشکی از چشمانش چکید. در دلش نذر کرد:«اگر خدا به من فرزندی بدهد او را برای خدمتگزاری به معبد بیت المقدس خواهم سپرد.» چیزی نگذشت که حنا باردار شد و شادی در وجودش موج برداشت. این خبر را به پیامبر خدا عمران رساند. عمران بسیار خوشحال شد و اشک روی محاسن سفیدش جاری شد. ماهها گذشت عمران بیمار شد و یک روز قلبش از تپش ایستاد.حنا با کودکی در شکم تنها ماند. او در خواب و رویا دیده بود که نوزادش پسر است، اما وقتی نوزاد به دنیا آمد، بر خلاف انتظار دختر بود. او نامش را «مریم» گذاشت. مریم یعنی زن عبادت کننده و خدمتگزار معبد. زمان مانند ابرهای پرشتاب بهاری گذشت. مریم به سن دوازده سالگی رسید؛ دختری زیبا و پاکیزه و مهربان …