در کش و قوس حادثه و در میان اضطراب عجیبی که سطح کوچه ی قایم را در محله ی لوطی آباد فرا گرفته بود، داش مهدی با تمام مروت و بزرگواری خاصش توی این اتفاق نانجیب مانده بود. خاموش، در حالی که اشک روی گونه و ریش فری اش می درخشید نگاهم می کرد، انگار پاسخ پرسش که در عمق چشمانش می درخشید از من خراب و دلمرده روزگار می خواست. نگاهم تاریک و گنگ بر چهره گر گرفته اش تابید و در یک آن گفتم: داش مهدی، به ابوالفضل من تازه از راه رسیدم و دیروز در همدون کسی حتی با تلفن هم خبرم نکرد و...