- کمک می کنی؟
طوری حرف زد، مثل این که خیلی وقت است مرا می شناسد. نتوانستم نه بگویم. یک سنگ گذاشتم لای در حیاط و معطل نکردم. یادم رفت قرار است ماست بخرم. آفتاب تیرماه قم انگار لب جوی کنار خیابان نشسته بود. گرمای چسبنده اش را می پاشید به سر و صورتمان و داغمان می کرد. دانه های عرق تا وسط کمرم سر می خوردند. نردبان را دو دستی چسبیده بودم. از ترس افتادن جعفر حتی نمی توانستم خودم را بخارانم. با چشم های تنگ شده از نور تیز آفتاب نگاهش می کردم. رو ی آخرین پلۀ نردبان کش و قوس می آمد و به پلاکارد میخ می کوبید. با هر چکشی که می زد دلم می ریخت. می ترسیدم با سر، وسط پیاده رو سقوط کند. با خواندن نوشتە روی پلاکارد یاد شهادت آقای بهشتی افتادم. دلم سوخت. اسم آقای بهشتی وسط پارچۀ سفید نوشته شده بود؛ با رنگ سرخ و قطره های خون که از حروف «ش»، «ه» و «ی» چکه می کرد. به نظرم آمد همە کلمات دور بهشت جمع شده اند و تماشا می کنند.
دو سال پیش آقای بهشتی را درست همین جا دیدم؛ جلوی بقالی حسن آقا. سر کوچه مان از یک بلیزر سیاه پیاده شد. با ذوق به سمتش دویدم. سلام کردم و اسمم را پرسید. پر عبایش را روی شانه کشید و با قدم های بلندش رفت و در پیچ کوچه گم شد.
این همه ترکش ریز و درشت چه طور راهشان را از بین ما باز کرده بودند؟ یک بند انگشت خاک روی سر و صورتمان نشسته بود.فکر کردم شهادت لبخند زد و از یک قدمی ام گذشت تا بفهمم شهادت حساب و کتاب دارد. در آن اعزام و اتفاق هایش هیچ چیز مثل آن روز پای ارتفاعات لری حالم را زیر و رو نکرد. هنوز هم با یادآوری خاطره آن دو نوجوان گردان سیدالشهدا بغض می کنم. دلم می خواست داد بزنم. صورت کم مو و بچگانه شان دلم را چزاند. پشت تخته سنگ, دست گردن هم انداخته بودند بلکه گرم شوند. همه تنم تلخ شد. دایره خون روی زمین, زیر سینه شان لخته شده بود. بچه ها نمی توانستند بدن های لاغر و یخ زده شان را از هم جدا کنند. آقای احمدلونگاهشان می کرد و لب هایش روی هم می لرزید. چند نفر با احتیاط روی قاطر گذاشتندشان تا طناب پیچشان کنند. در دل کوهستان, پای ارتفاعات لری وسیله دیگری برای عقب بردنشان نبود. برای شناسایی آمده بودیم که در مسیراین دو نوجوان سر راهمان را گرفتند.با صورت های بی روح و یخ زده.
شب پیش که منطقه در آتش می سوخت اینجا تیر خورده بودند. پشت تخته سنگی در انتظار رسیدن نیروهای امداد به همدیگر پناه برده بودند. نیروها مشغول بستن تن یخ زده بچه ها روی قاطر بودند که آقا مهدی با موتور رسید. صورتش از سرما سرخ شده بود. بدن یخ زده بچه ها را که دیدبغض در گلویش گره خورد.هیچ حرفی نزد. سرش را پایین انداخت. کنار رود نشست. لرزه ای در شانه هایش افتاد و هق هق گریه اش بلند شد. یکی یکی بغض مان می ترکید.
سید مهدی من را روی زمین خواباند. تا تنم به خاک رسید، چشم هایم دوباره بسته شد. فقط گرمی بوسه اش را روی پیشانی ام حس کردم. دوید و از من دور شد. صداهای دور و برم کم رنگ می شد. در خلسه سنگینی فرو رفتم. نفهمیدم چقدر در آن حالت بودم که سرفه ای پرخون خیزاند و خواباندم...