داغ این قدر سنگین بود که این بچه ها را یادم رفت. چند ساعت در خانه آشوب بود. داداش از زبان بچه ها نمی افتاد. اشک می ریختند و صدایش می زدند. عزیز برای مرگ محمد صبوری کرد و صدایش به گریه بلند نشد. غم داوود کاسه صبر عزیز را هم پر کرد. دستش را می گرفتم تا خودش را نزند، زهرا بی تاب می شد. زهرا را آرام می کردم، علیرضا سر به دیوار می کوبید. سراغ علیرضا می رفتم، می ترسیدم رسول از غصه دق کند. از اینکه آن طور به بچه ها خبر دادم پشیمانم. کاش آن پلاک بدون زنجیر را نشانشان نمی دادم. کاش غم را در دلم نگه می داشتم تا بچه هایم جلوی چشمم بال بال نزنند. کاش عزیز را آن طور ناگهانی باخبر نمی کردم. کاش می توانستم آرامشان کنم. کاش لااقل حاجی بود و دستی به سرمان می کشید. کاش آدمیزاد این قدر ناتوان نبود.کاش و هزار کاش که گفتن هیچکدام دیگر سودی ندارد.
کتاب درگاه این خانه بوسیدنی است