قبل از شروع یکی از عملیات ها، همه فرمانده هان لشکر 27 در جلسه ای توجیهی حضور داشتند. فرمانده لشکر، محمد کوثری پشت به دیگران و رو به نقشه، مشغول توضیح منطقه عملیاتی بود و آن را شرح می داد. محسن ردیف اول نشسته بود. یکدفعه یکی از بچهها لیوان آب یخی را از پشت سر در یقه او ریخت. حاجی مثل برق گرفته ها از جا پرید و گفت: آخ! بلافاصله به طرف کسی که این کار را کرده بود برگشت و انگشتش را به علامت تهدید تکان داد. چند دقیقه بعد، محسن یک لیوان از آب یخ پارچ پر کرد و برای پاشیدن به طرف آن بنده خدا نیم خیز شد. حاج محمد کوثری که متوجه سر و صدای محسن و خنده بچه ها شده بود، برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. محسن که لیوان آب یخ را عقب برده بود و آماده پاشیدن به صورت آن برادر بود، با دیدن حاج محمد دستپاچه شد، لیوان را جلوی دهانش گرفت و تا آخر سر کشید و گفت: یاحسین. صدای خنده بچه ها سنگر را پر کرد و حاج محمد، بی خبر از آنچه گذشته بود، لبخندی زد و برای محسن سری تکان داد.
کتاب لبخندی به معبر آسمان