«من بچۀ سرگذرم!» این جمله را وقتی در دهۀ چهل به کسی در همدان می گفتی، طرف مقابل خودش را جمع وجور می کرد و می فهمید که نمی شود سربه سر این «بچه» گذاشت. «بچۀ سرگذر» یعنی کسی که تا چشم باز کرده، توی محله، دعوا و یقه گیری دیده و گوشش پر از عربده هاست؛ عربدۀ جاهل ها و لات هایی که سرشان درد می کرد برای دردسر. اگر کسی می خواست برای کسی شاخ وشانه بکشد، می گفت: «اگه جیگر داری بیا سرگذر!» چون سرگذر، معرکۀ آدم های تیغ دار بود. حتی داش مشتی ها که می خواستند عرض اندام کنند، حتما گذرشان به سرگذر می افتاد و قمه کش هایی که می خواستند خودشان را به رخ دیگران بکشند، اول می رفتند بالای شهر و خیابان بوعلی و حسابی مست می کردند و بعد می آمدند سرگذر، و به اصطلاح خودشان «نفس کش» می طلبیدند. حتی برای اینکه بگویند ما خیلی گنده ایم، شاه و فرح و خانوادۀ دربار را یکی یکی به اسم، فحش می دادند. پاسبان ها هم چندان جرئت نداشتند که سرگذر آفتابی شوند.