چارلز برنت معمای هافا را حل کرده است.
بعضی وقت ها می توانی تمام چیزی را که می خوانی باور کنی.
من کاملا با خواندن این کتاب قانع شدم.
راسل به من انگشتر طلایی داد که فقط سه نفر عین آن را داشتند: خودش، جانشین اش، و من. این انگشتر یک سکه سه دلاری بزرگ بود که دورش الماس کار شده بود. راس توی کار دزدی از منازل و مال خری بود، و همچنین شریک غیررسمی تعدادی از طلافروشیهای راسته جواهرفروشان نیویورک سیتی.
جیمی و راسل از نظر ظاهری خیلی شبیه هم بودند. حتی یک ذره هم اضافه وزن نداشتند، و این که جزو آدمهای کوتاه قد محسوب می شدند، حتی با معیارهای آن زمان. قد راس تقریبا یک متر و هفتاد سانت بود. جیمی هم تقریبا یک مترو شصت ویک سانت این طورها. من آن موقع کمی بیشتر از یک متر و نود سانت بودم و اگر پای حرف خصوصی ای در میان بود، باید برای صحبت کردن با آنها کمی خم میشدم. هر دوشان خیلی زیاد شیک و مرتب بودند. و هم از نظر ذهنی، هم بدنی، محکم و پرتوان. اما یک تفاوت اساسی داشتند؛ راس آرام و ساکت بود و حتی وقتی عصبانی میشد یواش صحبت می کرد. درعوض جیمی هر روز سر هر چیزی از کوره در می رفت و این که عاشق سینه چاک قدرت و شهرت بود.
داستان کتاب حتی از فیلمش هم جذابتره، با اینکه حالت مستند داره ولی به شکل جالبی نگارش شده و ترجمهی روانی هم داره. توصیه اکید به علاقهمندان داستانهای جنایی و مافیایی
من فیلمش رو بر حسب اتفاق از نیمه دیدم و با دیدن فیلم جذبش شدم داستان. کشش لسیار خوبی داشت موضوع باور نکردنی و بکر بود و همین جذاب اش کرده بود فیلم نامه هم خوب نوشته شده بود