به همان اندازه که مخوف است، گیراست ... گواهی قانع کننده برای رنج مردم عادی گرفتار خشونت بسیار فراتر از کنترل آنها - و بهای بسیار وحشتناکی که از زنان می ستاند.
فریده وحشتی که او و دیگر زنان جوان در اسارت متحمل شده اند را بازگو می کند. داستان او رنج ناشی از تفسیر نادرست دولت اسلامی از قرآن و تعصب وحشیانه این گروه نسبت به ادیان صلح آمیز را برجسته سازی می کند.
می توانستم آتش موشک ها و انفجار را در مسیر آن روستا که در همسایگی ما قرار داشت ببینم. دو تا از خاله های من آنجا زندگی می کردند رادا و هدی، خواهران مادرم. هر دوی آن ها بچه های کوچک داشتند. مادر سعی کرد تلفنی با آن ها ارتباط برقرار کند اما شبکه ی تلفن مختل شده بود. پدرم گفت: «ما با ماشین می ریم سیبا، باید بهشون کمک کنیم.» اما مادر به او اجازه نداد و با اعتراض گفت: «خیلی خطرناکه. آدمای داعش همه جا هستن. حداقل صبر کن تا خورشید دربیاد. نمی خوام اینجا با بچه ها تنها بمونم.» او بازوانش را دور بدن مادرم حلقه کرد تا آرامش کند. تا صبح صبر کردیم. بعد از آن تلفن ها دوباره به کار افتاد و خاله ام تماس گرفت. آن ها توانسته بودند فرار کنند و با بچه های کوچک به تپه های اطراف پناه برده بودند. خاله هدی با گریه گفت: «اونا همه چی رو از بین بردن، هیچی دیگه باقی نمونده. اونا به همه شلیک کردن؛ مردا، زنا و بچه ها.» هدی با هق هق گفت: «تمام خونواده م مردن.»